حس بی پایان مادری
انروزها فقط من بودم ومن درس وکتاب وکار ودادگاه ودوستانم وخانواده ام که همیشه مایه ارامشم بودند بعد مردی از تبار خوبیها از نژاد مهربانی همرا ه و همسفر من شد در مسیر زندگانی سالها در کنا ر هم کار کردیم وکتاب خواندیم وسفر رفتیم گشتیم وگشتیم تا زمانی که من نام مادر را از خداوند تمنا کردم وبار دگر مادر شدم اری یک تجربه تلخ را سپری کردیم وجواب ازمایش نوید اغاز دوباره بود من بار دیگه باردار بودم وحس ترس ونگرانی دوباره چنگ می زد به گوشه ای قلبم با خود عهد بستم به گذشته نیندیشم ولی مگه می شد روزهای نه چندان اسا ن اغاز شده بودومن مشتاق ونگران در ستیز ..گاه ناامید وگاه امید وار روزگار سپری می ...
نویسنده :
سولماز
0:52