هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

حس بی پایان مادری

1395/1/12 0:52
نویسنده : سولماز
351 بازدید
اشتراک گذاری

 

انروزها فقط من بودم ومن درس  وکتاب وکار ودادگاه ودوستانم وخانواده ام که همیشه  مایه ارامشم بودند بعد مردی از تبار خوبیها از نژاد مهربانی همرا ه و همسفر من شد در مسیر زندگانی سالها در کنا ر هم کار کردیم وکتاب  خواندیم  وسفر رفتیم گشتیم وگشتیم تا زمانی که من نام مادر را  از خداوند تمنا کردم وبار دگر مادر شدم اری یک تجربه تلخ  را سپری کردیم وجواب ازمایش نوید اغاز دوباره بود من بار دیگه باردار بودم وحس ترس ونگرانی دوباره چنگ می زد به گوشه ای قلبم با خود عهد بستم به گذشته نیندیشم ولی مگه می شد  روزهای نه چندان اسا ن اغاز شده بودومن  مشتاق ونگران در ستیز ..گاه ناامید وگاه امید وار روزگار سپری می کردم  

یادمه وقتی برای اولین بار صدای قلب کوچکتان در فضای اطاق معاینه پیچید اشک من هم سرازیر شدتا اولینها باشند برای بوسه باران وتبریک مادر بودنم وگذشت وگذشت تا رسیدبم به حس شبیه به قل قلک ابتدا نمی دانستم چی بود واقعیت یا خیال بود  به راستی جوانه های من اغاز کرده بودن اعلان وجود را باورم نمی شد یادمه ساعتها ودقایق را می شماردم برای چشیدن دوباره ان حس وگاه وروز ها طول می کشید تا دوباره لمس کنم شیرینی این تکانهای ضعیف وشیرین را دیگه بعد از گذشت چند هفته شدید شد وکم کم می توانستم از روی لباسم ببینم وچه زیبا بود بازی شماها در بطنم

تا سحرگاهان 13 اذز که با یک شیطنت هانا  نا غافل وهراسان مهیایی ورود شما شدیم وتنها دل گرمی انر وزها وجود بابا بود در تمام دقایق اطاق عمل وقبل  وبعداز عمل یادمه لبان مادرم وهمسرم خندان وچشمانشان دنیا نگرانی را فریاد می زد اری شما به فاصله یک دقیقه توسط دستان حاذق دکتر صارمی نیا بدنیا امدید ومن به فاصله سه دقیقه مادر شدم اشک می ریختم وضعیفی ونحیفی شما ترسی یزرگ را در همان لحظه ای اول تولد در قلب وروحم ریشه دوانده بود من وارد اطاق بخش شدم وشما به ان ای سی یو ساعتهای بی اطلاعی از شما سخترین ساعت هایی من بود واسان نبود شنیدن صدای گریه نوزدان ونوازشهای مادران برای من که مادر سه نوزاد بودم واغوشم خالی بود دلم می خواست فریاد بزنم وحقم را بگیرم از سر نوشت دیدن سه نوزادی که دستانشان سرم وبه انواع دستگاهها وصل بودن  مرا به ناگه از پا انداخت یادمه التماس می کردم مرخصم نکنند من بیماری بودم که از مرخص شدن بیزار بودم وورود به خانه ای که گوشه گوشه اش در تصرف وسایل شما بود ودیدن اطاقتون بدون شما بغضم راترکاند واشکم روانه  شد زانو زدم وشما را عاجزانه از خدایی خود تمنا کردم روزهای سرد اذر شلاق وار بر پبکر خسته وبیمار من می خورد اری من نه پای رفتن داشتم ونه نای ماندن سخت است مادر یاشی وسهمت از مادری نوازش ارام دلبندت از دریچه ای کوچک باشد تمام وجودت در تمنای داشتن فرزندت باشد وتو بیمار وخسته طی طریق کنی بین خانه وبیمارستان  ان روزها تمرین نیافتادن می کردم در پله ها وراهروها وخودر امحکم در اغوش می کشیدم در سکوت شبا نگاهان وقتی برای اولین بار پسرکم کوشا را در اغوشم جا دادن ارام نجوا کردم سلام فرزندم من مادرتم مبادا نشناسیم  مبادا فراموش کنی تمام پبوند فرزندی ومادری را  پسر کم بجنگ با سرنوشت من واغوشم سخت مشتاق تو  وخواهر برادرتم وای سخت بود دیدن کبودی دستان کوچک شمامن از همان روز ها یاد گرفتم خودم را از دفتر اولوبتهایی زندگی خط بزنم وومشق هر شبم کنم سپاس بهخاطر وجود شما اعتراف می کنم مادر بودن برای من امتحان بسیار سختی بود

شما فرشته ها پبروز به خانه امدید ونگهداری از سه نوزاد نارس برای منی که حتی یک شب اسوده نخوابیده بودم کاری بود بسیار سخت وشیرین واکنون سه کودک من  علاوه بر شیر کمکی از شیره جانم می نوشیدند وخانه هرگز رنگ سکوت را به خود نمی دید ومن مشتاقا نه نظاره گر دستان وپاهای کوچک شما بودم حالا دیگه شما سه فرشته اماده نشستن می شدبد ومن مملو از شما بودم وقلب خودرا بیرون از جسم خود می دیدم چه زیبا بود قدمهای اولین شما با خنده وهیجان  به سوی من وافتادن در اغوش من ولمس گرمی وجودتان

اری با شما چهار ساله که مادرم مادر به توان سه درست از انروزی که داوطلبانه نام خودم را از اولوبتهای زندگی خط زدم می دانستم مادر بودن سخت است انتظار دارد گریه دارد نخوابیدنهای شبانه ونگرانی همراه همیشگی است ولی مادر بودن حس بسیار زیبایی که با هبچ حسی در دنیا قابل  قیاس نیست ولی افسوس چرخه گردونه عجب شتابان است وماه وخورشید وفلک در کارند تا باز بمانی از چشیدن تمام گذشته ا ی که به سرعت برق وباد گذشت کاش می شددکمه بازگشت بزنی واهسته تر حرکت کنی کاش می شد عطر نوزادی را  ذخیره کنی در شیشه ای

من با وجود شما لایق نام مادر شدم  و  وام دار شما فرشته ها هستم هانا ارشا کوشا بدانید که من وابسته ای شمایم وشما وابسته ای من نیستید ونیاز من به شما بسان هو است  برای نفس پس شاد باشید وسلامت قاصد ک هایی خوشبختی ماو دوستتان دارم چه در این حیات چه در ان حیات

پسندها (4)

نظرات (8)

نرجس مامان سه قلوها
12 فروردین 95 9:12
سلام سولماز عزیز من اصلا دوست ندارم اون روزهای پر استرس و ناراحتی برام تکرار بشه من یاد اون روزها میافتم بغض میکنم و بهم میریزم . روزهای سخت و ناراحت کننده ای بود [ پاسخ] درست نرجس جونم ولی به الانم می ارزد
بیتا
12 فروردین 95 13:58
سبزه دلت را به نیت آرزوهایت، هر چه که هست گره بزن، شادی؛ زیبایی؛ لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتون سیزده بدرتون مبارک از ته دل خوشحال میشم به منم سر بزنین مرسی
بابای ملیسا
13 فروردین 95 16:01
با سلام . عرض تبریک دارم به مناسبت سال نو وهمچنین وبلاگ زیبا و فرشته کوچولوی قشنگتون ، وبلاگ ملیسا ، دختر بابا با عکسهای جدیدش به روز شد . خیلی ممنون می شم اگر با حضور در کلبه مجازی ملیسا خانم ، خاطرات قشنگی رو به واسطه ثبت یه یادگاری و نظر براش رقم بزنید . منتظر حضور سبز شما هستیم . با تقدیم احترام : بابای ملیسا خانم
سولماز
پاسخ
سلام وممنون من چند بار سعی کردم ولی متا سفانه موفق به دبدن وب زیبایی دخترتون نشدم
مامان دوقلوها
16 فروردین 95 0:50
چقدر زيبا... چقدر لطيف ... لذت بردم سولماز جون از خواندن اين متن .الهي كه هميشه سلامت باشيد و سلامت باشند
سولماز
پاسخ
مرسی دوستم
مهسا
16 فروردین 95 18:23
بقدری زیبا نوشتی که دو بار خوندم و اشک ریختم از صمیم قلبم میخوام بهترین روزهارو در کنار هم تجربه کنید راستی عیدتونم مبارک منظرم عکسای سال نورو بذارید
سولماز
پاسخ
مرسی عزیزمممم
مان الا
17 فروردین 95 8:18
مثل همیشه قلمتون زیبا و دلنشین آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند[پاسخ ممنون از لطفت
مان الا
17 فروردین 95 8:19
سالی سرشار از خیر و برکت، سلامتی و شادی براتون آرزو دارم مامانی مهربون سایه مهرت مستدام ممنونم
مامان آینده
20 تیر 95 12:05
خیلی زیبا و از دل نوشتین. قلم فوق العاده ای دارین مامان گل
سولماز
پاسخ
مرسی گلم