روزمرگی
سلام ابن روزها انقدر با انبوه کارها روبروم که دیگه وقت نمی کنم بیام وسر بزنم ببخشید نمی دانم تا کجا نوشتم ولی در هرصورت ولنتاین به جشن کوچک تو خونه باز طبق معمول ابن چند سال با کمک خاله مریم گرفتم که خوش گذشت وکلی با دوستان گفتیم وخندبدیمم ویه سفرم رفتیم اصفهان برای خواستگاری برای دایی اراز بله دایی اراز داماد شد البته قبلشم تکاپوی بس شیرینی داشتیم وشما برا اولین بار در سن چهار سالگی رفتید خواستگاری من نمی خواستم برم و بابا محمدرضا هم گفت من می مانم وشما برید بچه ها پیش من با هم می رویم پارک ولی. مامان وبابام گفتند نه همه باید بدانند این بچه ها برای ما چقدر مهم وباارزشند وبابا م گفت اگه اونها نیاییند من هم نمی اییم خلاصه رفتیم همگی شما هم بسیار بچه هایی خوبی بودید وتمام مجلس مشغول بازی با تب لت هاتون فقط هر چی خانواده عروس تعارف کردند شما گفتید این چیه خلاصه از میوه وچای گرفته وشیرینی واجیل بله من خواهر شوهر شدم وداداشم داماد
گلهای مامان تقریبا اصلا خونه نیستیم وهمش بیرون انواع پارکها را رفتیم وبه روز تعطیل هم بردیمتون مترو سواری الانم شما ها اتوبوس مینی بوس می خواهید تجربه کنبد بدو بدو های خرید برای عید عروس یک طرف وکارهای عید هم یک طرف روزها واقعا کم می ا ورم وخییلی خسته می شم
توآموزشگاهتون جشن نوروز برگزار کردن وشمابسبار خوشحال بودید روز اول گروه نمایش امد وکلی برنامه داشت حاجی فبروز عمو نوروز وننه سرما وخاله بهار روز دوم تخم مرغ رنگ کردین واز رو اتیش پریدبد وکلی رقصیدید با عمو موسیقی وروز سوم هم عکاسی داشتید خلاصه با همت وتلاش مدبریت قاصدک سپید روزهای شاد وخوبی گذراندبد وکلی حرف وصحیت داشتبد
ارشا کوشا هانا انقدر دوستتتون دارم که نگو وخدایی را شاکرم به خاطر تک تک دقابقم دوستتون دارم فرشته هایی کوچک خوشبختی
راستی ابن پست با کلی تاخی پست می شه به همین دلبل مطالبی بهش اضاقه شد