هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

بدون عنوان

سلام امدم بنویسم تولددددددددددددددددددددم مبارک خدارا شکر یک سال  دیگه هم بدون مشگل وناراحتی بزرگی گذشت امبدوارم امسال به لطف خدا سال بهتری باشه برای هممون ...
25 مرداد 1394

روزنگار مرداد

سلام وقتی صفحه وب باز کردم وتاریخ اخرین پست دیدم باورم نمی شد که من یک ماه پست جدیدی نگذاشتم واقعا چقدر ناراحت شدم که اینقدر کوتاهی کردم راستش بخواهید این تابستون هیچ کاری نکردیم وگرفتار شدید روزمره گی هستیم قصد سفر داشتیم که فعلا لغو شد ومن همچنان سعی در بر قراری تعادل در زندگیم که باید اعتراف کنم اصلا حس موفقیت ندارم.  برقراری تعادل ونظم در زندگی تقریبا غیر ممکن شده وشایدم من توقع بی جا دارم که همه چی  در نهایت نظم وانضباط مثل سابق ادامه پبدا کنه.روزها به کلاس زیان می روید وتا ظهر اونجایید ومن مشغول کار خونه هستم خونه ای که تا یک ساعت بعد از باز گشت شما مرتب وبعداز ان........ روزها با خواهش والتماس من وگاهی یا داد وبیداد من و...
23 مرداد 1394

دل نوشته

سلام به شما زیبا ترین زیباییها دلم خییلی وقتها ضعف می رود برای مادری کردن برای دنیایی که متعلق به خودت نیست دلم ضعف می رود به شنیدن لفظ مامان که ارزشم را به رخم می کشه وبه من والاترین معنا را می یخشد ومن هزار بار خدایی را سپاس می گوییم که من را امانتداز شما عزیزا ن کرد دنیایی زیبایی مادریم را دوست دارم دنیایی که یک لحظه برای من نبست وشما چنان کوچکید که اغوشم ارامبخش شماست ودستانتان هنوز انقدر کوچک است  که در دستانم گم می شوند  وبابا قهرمان افسانه ای شماست اری روزهایم را دوست دارم که در کنار شما گاهی سریع وگاهی نم نمک در حال گذر است .گویند سلام بهترین کلید ورود به قلبهاست ومن اولبن سلام صبح گاهیم را از شما می شنوم و با تمام و...
23 تير 1394

عاشقانه

 روز گاری است که ننوشتم وسعی بیهوده کردم برای ترجمان مادری ولی چگونه ترجمه کنم تمام لحظه هایی زندگی ام را  تک تک دقایق وخنده وها وگریه هایم را .چگونه باور کنم گردش زمانه را که من دوان دوان در پی اش روانم اموختم که اخرین کسی که در ذهنم رخنه کنه  اون عشق واقعی است ومن هر شب با فکر شما بخواب می روم وبا صدایی شما سلامی دوباره می دهم به زندگی .کم کم فراموش کردم روز های بی شمایی را وچه پررنگ شدبد در تمام روزهای زندگبمان واکنون پسر کم بزرگ مردکوچکم دیروز دخترکی را نشان داد وگفت مامان  این خییلی دوست دارم اسمش بنیتاست نگاهش کردم وبه خود بالیدم که چه خوب اموختی دوست داشتن وچه زیبا وپاک قدم گذاشتی در وادی عشق .اری عزیزکم  ارش...
4 تير 1394

روزنگار خرداد

سلام گلهای من باورم نمی شه اینهمه گذشته ومن از شما چیری ننوشتم دلم برا نوشتن تنگ شده شما همچنان وروجکید وشیطان زمانه با سرعت زیادی می گذزه وما روز وشبهامون باهم قاطی می کنیم دیگه با اموزشگاهتون خو گرفتید وبه راحتی ومشتقانه خودتون می روید در این مدت اکثرا پارک بودیم وتعطبلات خردادم تولد امیر بود ویکروزم رفتیم پارک وخاله نازی وعمو ناصر وبچه هاامدند پیشمون وسر مون حسابی گرم شد وشما هم که مهمان دوست کلی بهتون خوش گذشت جاهابب را برای اولبن بار تجربه کردبد بعضی وقتها باور کنید نمیدانم چند شنبه است ومن دارم چبکار می کنم  خییلی از دستتون می خندم وگریه می کنم روزهام مملو از دنیایی که با تمام شیرینی وسختیش شمابرام خلق کردید اموزشگاه رفتنتونم همچ...
25 خرداد 1394

این چند صباح یک

سلام گلهای مامان  علارغم اینکه هنوز به این خونه ای جدید عادت نکردم وهنوز به هم ریخته است تصمیم گرفتم دوباره بنویسم تا یادم نروداین چند صباح بعداز عیدسخت گذشت خیییلی سخت ریتم اروم زندگی بهم خورد وشما همچنان سریال بیماریتون ادامه داربود.ودر این اشوب بازار صبا پرستارتون بیست چهارم یا پنچم فروردین بود که گفت کار بازیگری بهش پیشنهاد شده ..سر یالی در اصفهان که دوست داره برای اولین بار تجربه کنه ونمی ایید من خییلی تعجب کردم وقبول کردم عادت ندارم کس را به اصرار در کنار خودم نگه دارم ویکی دوروز بعد رفت بعداز رفتن صبا یادمه دوشنبه رفتیم کلاس نقاشی وار انجا رفتیم پارک همه چیز خوب بود که ناگهان شبش کوشایی مامان تب کرد وشروع به استفراغ وبیرون روی ج...
30 ارديبهشت 1394

اغازی دیگر

سلام گلهای مامان می خواهم از نو شروع کنموبنویسم ولی واقعیت اینه که این خونه انقدر بهم ریخته است که من نمی دانم از کجا وچطوری شروع کنم همه چیز بهم ریخته  ومن سر در گمممم 
28 ارديبهشت 1394