هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

این چند صباح یک

1394/2/30 0:07
نویسنده : سولماز
384 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلهای مامان  علارغم اینکه هنوز به این خونه ای جدید عادت نکردم وهنوز به هم ریخته است تصمیم گرفتم دوباره بنویسم تا یادم نروداین چند صباح بعداز عیدسخت گذشت خیییلی سخت ریتم اروم زندگی بهم خورد وشما همچنان سریال بیماریتون ادامه داربود.ودر این اشوب بازار صبا پرستارتون بیست چهارم یا پنچم فروردین بود که گفت کار بازیگری بهش پیشنهاد شده ..سر یالی در اصفهان که دوست داره برای اولین بار تجربه کنه ونمی ایید من خییلی تعجب کردم وقبول کردم عادت ندارم کس را به اصرار در کنار خودم نگه دارم ویکی دوروز بعد رفت بعداز رفتن صبا یادمه دوشنبه رفتیم کلاس نقاشی وار انجا رفتیم پارک همه چیز خوب بود که ناگهان شبش کوشایی مامان تب کرد وشروع به استفراغ وبیرون روی جوریکه تا صبح نخوابیدیم صبح رفتیم دکتر که اولین سئوالش این بود که پارک یا اماکن عمومی مخصوص کودکان رفتید که گفتیم بله گفت نوعی عفونت ادراری گرفتی نباید چیزی بخوری وهمزمان دو تا امپول زد و گفت شوری بخورد دوغ وبه هیچ عنوان شیرینی وسرخ کردنی وادویه دار نباید بخوری وبهمون گفت مسر ی وطول درمان پنچ تایکهفته است وماامدیم خونه بدون یپرستار با شمایی مریض سه روز بعدش ارشا مبتلا شد که دستور بستری دادن ولی خدا راشکر پزشک خودشون بود وبستری نکردودوتاامپول زد اوردن خونه همزمان با ارشا هانا مبتلا شد ومن بابا بدجوری در گیرشدیم ....یادمه سه روز اول به هیچ عنوان غذا نخوردیم یادمون رفته بود از بس درگیر شماها بودیم شما دل درد داشتید وتب بقیه مسائل ..ما حدودا ده روز در گیر بودیم که بعد شما خودمون مبتلا شدیم ولی خفیف راستی در این بین من دنبال پرستار وبابا گفت که نه ...باید بروند مهد از اون بله ار من انکار .می گفت ..داره من از دست می دهد دلش به حالم می سوزه چه با پرستار وچه بدون پرستار من کاملا درگیرم به کوچکترین کارهای وقت ندارم حتی دکتر رفتن خلاصه بعداز تحقیقات والبته صلاح مشورت اموزشکاه زبانرا جاگزین کردیم واموزشگاهی رااز قبل می شناختیم ولی من به دلیل وسواس مادرانه موافقت نمیکردم او ل بابا رفت صحبت کرد وبعد من با کلی بدبینی قبول کردم که ببینم وصحبت کنم خلاصه دوجلسه ای با مسئول بقیه پرسنل صحبت کردم وتمام جاها را از نزدیک دیدم راستش بخواهید از همان اول تمیزش چشمم گرفته بود برخورد خوب پرسنلش .وبعد صحبتم قبول کردم ازمایشی یک ماه ثبت نام کنم اوزشگاه از یک اردیبهشت دوره شمارا اغاز کرد ولی شما بدلیل بیماری از ششم رفتید.خلاصه ...هانای مامان روز اول چنان رفت انگار سالیان سال می شناخت ولی ارشا وکوشا شروع به گریه کردید وکوشا هم بعد سه روز رفت سر کلاش وارشا یک هفته گریه کردی ولی من مخالف بودم که شمارا به اجبار از اغوشم بگیرند وببرند گفتم منم در حیاط اموزشگاه مدرسه مامانها هستم هر از چند گاهی در ساختمان باز می کرد ونگاه می کردی من هستم یا نه تا اطمینان پید اکردی که من ترکت نمی کنم ومسئولا ن هم با شعر وقصه گفتن سعی می کردنند تورا جذب کنند بعد پنچ روز هنوز کلاس نمی رفتی ولی گریه ام نمی کردی حتی دم در می ایستادی وبچه های را که گریه می کردند مخاطب قرار می دادی که گریه نداره بروید سر کلاس یا دست به کتابها نزنید مربوط به شما نیست وخودت دست می زدی به قول معروف کار پرسنل انجام می داد ولی بعد سه روز خودتت داو طلبانه رفتی ولی روز اول کلاس به آ شوب کشیدی به جایی که روی صندلی بشینی صندلی رو سرت گذاشته بودی وبقیه هم از تو تابعیت کرده بودند ولی الان تبدیل به اقایی شدی دوستتون دارم بقیه در پست بعدی

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامی دوقلوها ( امیرعباس و ارغوان )
2 خرداد 94 22:48
سلام عزیزم خونه نو مبارک .خوش اومدی به نی نی وبلاگ . واااس سولماز جون چقدر ناراحت شدم متن رو خوندم ایشالله که دیگه هیچ وقت مریض نشن سه قلو قند عسلات خیلی سخته مریضی بچه .منم ماه گذشته اصلا برام ماه خوبی نبود امیر عباس با دوچرخه از پله پرت شد و لبش پاره شد و کلی بخیه و ... خلاصه .الانم که هممون سرما خوردیم .ایشالله که همیشه شاد شاد شاد باشید .دوستون داریم یه عالمه سلام دوستم جقدر نارا حت شدم خدا بد نده بمیرم برای امبر عباس ممنون که به ما سر زدی
مریم مامی آرین
6 خرداد 94 17:07
سلام سولماز جون مریم مامان آرین هستم هم گروهی تلگرام هم هستیم تبریک میگم آغاز نوشتن دوباره در نی نی وبلاگ ..اینبار خیالت راحت باشه چون نی نی وبلاگ امانتدار خوبی توی ثبت خاطرات هست سلام مربم جونم با اجازه لبنکت کردم وامبدوارم ابنطور باشه
مامان انیس
25 خرداد 94 11:08
سلام عزیزم خونه نو مبارک چه روزای سختی ایشالا که بلا همیشه ازتون دور باشه مهد رفتن بچه ها مبارکه می دونم چقدر برات سخت بوده با خودت کنار بیای خدا رو شکر کمی ازین فرصت استفاده کن به خودت برس تو باید سرپا باشی بخاطر بقیه سولماز جان خدا قوت خسته نباشی مرسی که ادرس خونه جدیدتو دادی منو ببخش اگه کم سر می زنم کمی سرم شلوغه ولی همیشه به یادتون هستم می بوسمتون سلام انیس جونم ممنون ما هم به یادتون ودلتنگتون بودیم مریب که به ما سر زدی
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
4 تیر 94 9:49
چه خوب که روزهای سخت گذشت . پیشنهاد می کنم به بچه ها بیشتر لیموشیرین و عسل بدین. البته خوب بودن توی محیط های اجتماعی هم مزایا و معایب خودش را داره . فدای دلشوره های مادرانتون که به قول اطرافیان من اسمش وسواسه که به من هم لقب دادن اما هیچ کس نمی دونه بچه های ما حقیقتا شیشه عمرمون هستن. شایدم هیچ کس نمی دونه شیشه عمر یعنی چی؟ امیدوارم روزهای خوشتری داشته باشین. سلام ممنون مرضیه جون از راهنماییت چشم حتما