این چند صباح یک
سلام گلهای مامان علارغم اینکه هنوز به این خونه ای جدید عادت نکردم وهنوز به هم ریخته است تصمیم گرفتم دوباره بنویسم تا یادم نروداین چند صباح بعداز عیدسخت گذشت خیییلی سخت ریتم اروم زندگی بهم خورد وشما همچنان سریال بیماریتون ادامه داربود.ودر این اشوب بازار صبا پرستارتون بیست چهارم یا پنچم فروردین بود که گفت کار بازیگری بهش پیشنهاد شده ..سر یالی در اصفهان که دوست داره برای اولین بار تجربه کنه ونمی ایید من خییلی تعجب کردم وقبول کردم عادت ندارم کس را به اصرار در کنار خودم نگه دارم ویکی دوروز بعد رفت بعداز رفتن صبا یادمه دوشنبه رفتیم کلاس نقاشی وار انجا رفتیم پارک همه چیز خوب بود که ناگهان شبش کوشایی مامان تب کرد وشروع به استفراغ وبیرون روی جوریکه تا صبح نخوابیدیم صبح رفتیم دکتر که اولین سئوالش این بود که پارک یا اماکن عمومی مخصوص کودکان رفتید که گفتیم بله گفت نوعی عفونت ادراری گرفتی نباید چیزی بخوری وهمزمان دو تا امپول زد و گفت شوری بخورد دوغ وبه هیچ عنوان شیرینی وسرخ کردنی وادویه دار نباید بخوری وبهمون گفت مسر ی وطول درمان پنچ تایکهفته است وماامدیم خونه بدون یپرستار با شمایی مریض سه روز بعدش ارشا مبتلا شد که دستور بستری دادن ولی خدا راشکر پزشک خودشون بود وبستری نکردودوتاامپول زد اوردن خونه همزمان با ارشا هانا مبتلا شد ومن بابا بدجوری در گیرشدیم ....یادمه سه روز اول به هیچ عنوان غذا نخوردیم یادمون رفته بود از بس درگیر شماها بودیم شما دل درد داشتید وتب بقیه مسائل ..ما حدودا ده روز در گیر بودیم که بعد شما خودمون مبتلا شدیم ولی خفیف راستی در این بین من دنبال پرستار وبابا گفت که نه ...باید بروند مهد از اون بله ار من انکار .می گفت ..داره من از دست می دهد دلش به حالم می سوزه چه با پرستار وچه بدون پرستار من کاملا درگیرم به کوچکترین کارهای وقت ندارم حتی دکتر رفتن خلاصه بعداز تحقیقات والبته صلاح مشورت اموزشکاه زبانرا جاگزین کردیم واموزشگاهی رااز قبل می شناختیم ولی من به دلیل وسواس مادرانه موافقت نمیکردم او ل بابا رفت صحبت کرد وبعد من با کلی بدبینی قبول کردم که ببینم وصحبت کنم خلاصه دوجلسه ای با مسئول بقیه پرسنل صحبت کردم وتمام جاها را از نزدیک دیدم راستش بخواهید از همان اول تمیزش چشمم گرفته بود برخورد خوب پرسنلش .وبعد صحبتم قبول کردم ازمایشی یک ماه ثبت نام کنم اوزشگاه از یک اردیبهشت دوره شمارا اغاز کرد ولی شما بدلیل بیماری از ششم رفتید.خلاصه ...هانای مامان روز اول چنان رفت انگار سالیان سال می شناخت ولی ارشا وکوشا شروع به گریه کردید وکوشا هم بعد سه روز رفت سر کلاش وارشا یک هفته گریه کردی ولی من مخالف بودم که شمارا به اجبار از اغوشم بگیرند وببرند گفتم منم در حیاط اموزشگاه مدرسه مامانها هستم هر از چند گاهی در ساختمان باز می کرد ونگاه می کردی من هستم یا نه تا اطمینان پید اکردی که من ترکت نمی کنم ومسئولا ن هم با شعر وقصه گفتن سعی می کردنند تورا جذب کنند بعد پنچ روز هنوز کلاس نمی رفتی ولی گریه ام نمی کردی حتی دم در می ایستادی وبچه های را که گریه می کردند مخاطب قرار می دادی که گریه نداره بروید سر کلاس یا دست به کتابها نزنید مربوط به شما نیست وخودت دست می زدی به قول معروف کار پرسنل انجام می داد ولی بعد سه روز خودتت داو طلبانه رفتی ولی روز اول کلاس به آ شوب کشیدی به جایی که روی صندلی بشینی صندلی رو سرت گذاشته بودی وبقیه هم از تو تابعیت کرده بودند ولی الان تبدیل به اقایی شدی دوستتون دارم بقیه در پست بعدی