هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

حیف

سلام  روزگاری سخت در ستیزم با حیف ..اصلا پدر کشتگی پیدا کردم ازاون خود در گیرهایی که هر ازچند گاهی سراغ ادم میا ن...دارم خودم وروحم تجلی می دهم  شاید بیاموزم اموخته ای بزرگ از درسهایی زندگی  باید اعتراف کنم تو خونه ما حیف زیاده از همون موقع که سن شما بودم یه چیزهایی حیف بود مامانم به صندوقچه داشت که مال مامانش بود  وتمام حیف ها توش جمع بودن گاهی که درش باز می کرد از هر فیلمی برای من لذت بخش تر بود زل زدن به اون حیف ها پارچه  ابریشمی ویا  اون شمعدانی قدیمی که حیف بود سالی یه بار می نشست سر سفره هفت سین وبس  لباسهای نوزادی من که حیف بود یادگاری اون دوران بود .گل سینه مامانم که مال مادرش بود وحیف بو...
28 خرداد 1395

بدون عنوان

سلام مامان شایلین عزیزممم من نمی توانم وارد وبلاک تون بشم می زند که وجود ندارد متاسفم
16 خرداد 1395

ا ردیبهشت نامه

ا اردیبهشت ماه خوبی بود واتفاقهایی خوبی را در بر داشت دایی اراز سی اردیبهشت مراسم عقدکنانش در اصفهان بود وما چهارشنبه رفتیم اصفهان البته بماند که من  روز قبلش از درد معده تا صبح به خودم پبچیده بودم ولی مراسم عالی برگزار شد البته بیست وسوم جشنی گرفتیم برای دایی فراز چون خدمت سر  بازی پایان  یافت وروز جهانی دوقلو ها وچند قلوها هم بردمتون پارک ارم وکلی بازی کردید وچهاردهم هم تولد بابایی بود  یه جمعه هم با دوستان وبلاکی رفتیم  پارک ملت خیلی  خوش گذشت ولی در کمال شرمندگی یادم رفته کی بوده باید برم تو صفحه بچه ها واز اونها تقلب بگیرم همچنان اموزشگاه می روید ومن خدایی راشکرم که اموزشگاه قاصدک سپید ش...
8 خرداد 1395

من وشما

سه شنبه وچهارشنبه با فرحناز که کمکی خونه است تا نه شب یک سر کارکرده بودم وصبح  پنچشنبه وقتی با داد هانا چشم گشودم بدنم سنگین بود وسرم چند برابر سنگینی می کرد روی شانه هام ومن دراز کش در تختم وفکر می کردم کاش اموزشگاه باز بود و اصلا معلوم بود چه روزی اغاز شد ه یادم افتاد پنیر وتخم مرغ نداریم الان نق وغرسه وروجک اغاز خواهد شد چند روز بود چشم سمت چپم باد کرده وخون انداخته بود همون مشگل فشار پشت چشم اصلا چرا باید اینقدر کار داشته باشم که دوروز به کوب کار کنم  چرامن نباید استراحت کافی داشته باشم چرا ...........صدای ریختن چیزی میخ کویم کرد وآه من تمام فضای اطاق را پرکرد اصلا حوصله ندارم این زندگی نیست تک تک وجودم استراحت می خواهد و...
7 خرداد 1395

کمی از این کمی از آن

 در قاب اینه سه بچه خوشگل ومرتب رخ می نمایید سه  بچه ایی  زیبا ودل فریب که هر رهگذری را به اندکی تامل ودیدن  دعوت می کند سه بچه ایی  که مسبب هزاران سئوال به جا وبی جا هستند ...اخی سه قلوهستند  چرادو تاشون بور ویکیبشون نیست   اسمشون چیه   چند سالشونه  و.............سه عروسکی که داشتنش آ رزویی  خیلی ها است پشت این قاب زیبا خونه ای است  که از سر  صبح تا پاسی از شب صدای مامان  مامان قطع نمی شود این اب می خواهد این شیر این دستشویی دارد واین دنبال دفتر ومدل نقاشی  این دنبا ل لگو وان دنبال دایناسور وحیوانات این می خورد واین نمی خورد این داد می زند وان دکلمه می کند وان یکی ش...
27 ارديبهشت 1395

کمی حرف کمی تبریک

سلام عزیزانم نمی دانم کجایی قصه وایستادم  وتا کجا نوشتم می دانم خییلی چیزها را باید می نوشتم که ننوشتم خیلی جاها باید می رفتم که نرفتم وکلی کارنکرده انبار شد ه کلی پست   موقت منتظر همت عالی بنده است نمی دانم بگم شما مقصرید من مقصرم روز مرگی مقصره شادی یا غم مقصره ......... در کل گاهی خوبیم گاهی بدیم شادی هامون کوچک غم هامون کوچکه روزگار داره می گذره البته  اردبیهشت با مریضی وویروس اغاز شد وده  روزشایدم بیشتر مهمونم بود ولی شکر خدا فعلا خوبیم  من ببخشید مردهای خونه که تبریک روز مرد خییلی دیر دارم براتون تبت می کنم   بزرگ مردان کوچکم  و محمدرضایی عزیزمم زندگی در کنار شما ها برای من وهانا زیباست م...
15 ارديبهشت 1395