هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

من وشما

1395/3/7 18:32
نویسنده : سولماز
310 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه وچهارشنبه با فرحناز که کمکی خونه است تا نه شب یک سر کارکرده بودم وصبح  پنچشنبه وقتی با داد هانا چشم گشودم بدنم سنگین بود وسرم چند برابر سنگینی می کرد روی شانه هام ومن دراز کش در تختم وفکر می کردم کاش اموزشگاه باز بود و اصلا معلوم بود چه روزی اغاز شد ه یادم افتاد پنیر وتخم مرغ نداریم الان نق وغرسه وروجک اغاز خواهد شد

چند روز بود چشم سمت چپم باد کرده وخون انداخته بود همون مشگل فشار پشت چشم اصلا چرا باید اینقدر کار داشته باشم که دوروز به کوب کار کنم  چرامن نباید استراحت کافی داشته باشم چرا ...........صدای ریختن چیزی میخ کویم کرد وآه من تمام فضای اطاق را پرکرد اصلا حوصله ندارم این زندگی نیست تک تک وجودم استراحت می خواهد وروح خاکستری من رنگ دیگه ای را به نمایش نمی گذاشت ومن بی حوصله در عوالم خودم غوطه ور

در اطاق باز شد سلام بیدار شدی عزیزم چای اماده است ومن :سلام باز چی ریخت ؟هیچی بابا جعبه ای اسباب بازیها بود جمع کردم به بچه ها حلوا دادم تو خوبی ؟نه چشمم درد می کنه پام دردمی کنه اصلا حوصله ندارم  سولماز می خواهم بچه هارا ببرم استخر ولی تو تنها می مانی  ایرادی نداره  باورم نمی شد فرشته ها الزاما خانوم نبستند  گاه در نقش یه اقا ظاهر می شوند..چه صبح زیبایی من چنان از تخت پریدم که  درد پا وکمر به ناگاه فراموش شد نمی دانم با چه قدرتی  وسرعتی مایو پوشاندم وساک ورزشی به دست در مقابل همسر داشتم توضیح می دادم کلی کار عقب افتاده شخصی دارم فلان کتاب تمام می کنم فلان سی دی می بینم ودوش می گیرم وکلی از تنهایی وسکوت لذت می برم همه را با بوسه روانه کردم و قهوه ای برای خود دم کردم ولو شدم رو راحتی  وکنترل به دست از این کانال به ان کانال ودر اخر دکمه پاور  غائله را خاتمه داد و من دوش گرفتم ونشستم قرار بود نهار هم از بیرون بیاد کتاب دست گرفتم وبا خود جنگیدم زنگ نزن نگران نباش ده دقبقه نبم ساعت گذشت وساعتی بعد من در حال پخت نهار محبوب بچه ها  بودم وشال وکلاه کردم برای خرید خوشمزه هایی وروجک هایم  راهی سوپر ومیوه فروش شدم ساعتی گذشت ومن همه چی اماده کرده بودم ومنتظر مهمانان باارزشم بودم در این ساعتها نه کتاب خواندم نه سی دی گوش کردم ونه لذت بردم ازولو شدن روی مبل زمانی خودرا بازیافتم که درحال جا دادن عکس هایی بچه ها بودم در آلبومشان وورق زدن خاطره ها  آری هر عکسی فیلم کوتاه از روایت زندگی پنچ نفر ه ام بود  زندگی که روزهای ابری وافتابی زیادی رادر خود جا داده بود وهر ورق البوم یاداور خنده ها ودعواها وشادی وگریه ایی ما پنچ نفر بود

چه حرصی خورده بودم وقتی کوشا شروع کرده بود به ادا در اوردن در این عکس والان چه لبخندی برلبم نقش بسته از خود پرسیدم به راستی چرا حرص خوردی ؟این عکس اینقدر زیباست در این یکی  آرشایی من قهر کرده بود چون یادم نیست بستنی خورده بود وبعد پاپ کورن خواسته بود ویا برعکس ومن نخریده بودم به راستی اگه خرید بودم چه اتفاقی افتاده بود  هبچ فقط ارشا لبانش خندان بود احتمالا در  این عکس ..هانای من عروسک محبوبش در بغلش ومن همین چند صباگذشته  دعوایش کرده بودم چون لبا س عروسک شسته بود وخودش سراپا خیس شده بود مگه تعوبض لیاس دخترکم چقدر وفت من گرفت به راستی ان گونه عصبانی شده بودم 

دلم تنگ شده بودسکوت خونه هراس اور شده بود جایی  دست بچه ها به همت عالی پاک شده بود واسباب بازیها دیگه مزاحم همبشگی نبودن  باید می پذیرفتم خونه سرد بود ومن تنها  ونگاهم به ساعتی که مصرانه ایستاده بود تا تنهایی من بیشتر عریان شود  این چهار سال واندی زیباترینهارا برایم رقم زده بودند..بهترینهایی عمرم در این روزها وروزهای گذشته خلاصه شده بود ومن خوشبخت وسر مست از داشتنتون و چشم به راه چهار عزیزم بودم

اری شما تک تک نفسهایم هستید وروح وجسمم رادر تسخیر خود دارید صدایی خنده وشادیتان در کوریدور اپارتمان زیباترین اهنگ تنهایی من بود  ومن مشتاقانه در انتظار دیدن شما ...نیک در یافتم شما معنایی زندگی وسعادتمندی من هستید  و خداوند چه سخاوتمندانه لبریز ازعشق ومحبت کرده مرا  دوستتان دارم عزیزانم

پی نوشت بابا شمارا دوسانس یرده بود تا من استراحت کنم وبرای من درس خوبی بود تا شکر داشتنتان را حتی لحظه ایی فراموش نکنم مممنونونم همراه همبشگیمممممم

پسندها (3)

نظرات (5)

مهسا
12 خرداد 95 11:55
مثل هميشه عالي بود آدم وقتي چيزي رو نداشته باشه بيشتر قدرشو ميدونه مثل هميشه ميگم: خدا هميشه شماهارو سالم كنار هم و براي هم نگه داره[پاس خ] مرسی گلم واقعا ممنون
♥مرجان مامان آران و باران♥
16 خرداد 95 11:34
اخی عزیزممم چقدر خوب نوشتیو و گفتی دقیقا میدونم حرف منو زدی عزیزم انشالله خدافظ شون کنه مرسی گلم
مامان فدیا
25 خرداد 95 10:09
3 تا کوچولو همزمان داشتن واقعا سخت من با یه دونه ادرین بعضی وقتا کارم به گریه میرسه و دلم تنهایی میخواد اما همین که دور میشه دلتنگش میشم اما الان هر کی از دومین بچه حرف میزنه تمام تنم میلرزه
سولماز
پاسخ
خدا قوت دوستم
مامان زری
25 خرداد 95 17:49
سلام سولماز جونم قلمت واقعا زیباست دقیق دوبار از اول تا اخر پست رو خوندم عالی بود همیشه شاد باشین ممنون دوستم
مامان لیلا
28 خرداد 95 1:16
سلام سولماز جون.انشالله که همیشه سالم باشی و شادمانه زندگی کنی.من که دوقلو دارم کاملا درکت میکنم.ولی توکل به خدا.خدا به مامان های چند قولوها یک صبر و قدرت دیگه میده.منم خیلی وقتها همین حرف های شما رو تکرار میکنم.اما بازم آخر شب به حرفهای آخر شما میرسم. میگذره ولی بیا دعا کنیم به خوشی و سالم بودن بچه هامون بگذره.
سولماز
پاسخ
سلام دوستم کاملا حق باشماست شکر بابت نک تک لحظه هامون