هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

من وشما

سه شنبه وچهارشنبه با فرحناز که کمکی خونه است تا نه شب یک سر کارکرده بودم وصبح  پنچشنبه وقتی با داد هانا چشم گشودم بدنم سنگین بود وسرم چند برابر سنگینی می کرد روی شانه هام ومن دراز کش در تختم وفکر می کردم کاش اموزشگاه باز بود و اصلا معلوم بود چه روزی اغاز شد ه یادم افتاد پنیر وتخم مرغ نداریم الان نق وغرسه وروجک اغاز خواهد شد چند روز بود چشم سمت چپم باد کرده وخون انداخته بود همون مشگل فشار پشت چشم اصلا چرا باید اینقدر کار داشته باشم که دوروز به کوب کار کنم  چرامن نباید استراحت کافی داشته باشم چرا ...........صدای ریختن چیزی میخ کویم کرد وآه من تمام فضای اطاق را پرکرد اصلا حوصله ندارم این زندگی نیست تک تک وجودم استراحت می خواهد و...
7 خرداد 1395

کمی از این کمی از آن

 در قاب اینه سه بچه خوشگل ومرتب رخ می نمایید سه  بچه ایی  زیبا ودل فریب که هر رهگذری را به اندکی تامل ودیدن  دعوت می کند سه بچه ایی  که مسبب هزاران سئوال به جا وبی جا هستند ...اخی سه قلوهستند  چرادو تاشون بور ویکیبشون نیست   اسمشون چیه   چند سالشونه  و.............سه عروسکی که داشتنش آ رزویی  خیلی ها است پشت این قاب زیبا خونه ای است  که از سر  صبح تا پاسی از شب صدای مامان  مامان قطع نمی شود این اب می خواهد این شیر این دستشویی دارد واین دنبال دفتر ومدل نقاشی  این دنبا ل لگو وان دنبال دایناسور وحیوانات این می خورد واین نمی خورد این داد می زند وان دکلمه می کند وان یکی ش...
27 ارديبهشت 1395

کمی حرف کمی تبریک

سلام عزیزانم نمی دانم کجایی قصه وایستادم  وتا کجا نوشتم می دانم خییلی چیزها را باید می نوشتم که ننوشتم خیلی جاها باید می رفتم که نرفتم وکلی کارنکرده انبار شد ه کلی پست   موقت منتظر همت عالی بنده است نمی دانم بگم شما مقصرید من مقصرم روز مرگی مقصره شادی یا غم مقصره ......... در کل گاهی خوبیم گاهی بدیم شادی هامون کوچک غم هامون کوچکه روزگار داره می گذره البته  اردبیهشت با مریضی وویروس اغاز شد وده  روزشایدم بیشتر مهمونم بود ولی شکر خدا فعلا خوبیم  من ببخشید مردهای خونه که تبریک روز مرد خییلی دیر دارم براتون تبت می کنم   بزرگ مردان کوچکم  و محمدرضایی عزیزمم زندگی در کنار شما ها برای من وهانا زیباست م...
15 ارديبهشت 1395

نوروز

سلام گلهایی مامان فردایی چهارشنبه سوری صبح زود عازم شمال وبا به قول شما خونه دریا شدیم چهارشنبه دایی اراز ومادر جون وپدرجون ومائده جون ودایی فراز خونه ما بودن ودر بالکن خونه جشن گرفتیم وبعد ما به اتفاق مادر جون وپدرجون عازم شمال شدیم  ودایی فراز باید پنچم می رفت پادگان ودایی اراز ومائده جونم اصفهان روزهایی اول هوا عالی بود من شروع به خونه تکونی ویلا کردم وکار وکار شما پی شیطنت وشیطنت  ویلاو محوطه وساحل خییلی دوست دارید ومخصوصا همسایه ها هم شما را بی نهایت دوست دارند وعید ها تقریبا تمام ساکنین شهرک می اییند وکلی بچه هست که از صبح تا غروب بازی کنید ویازی ..جوری که بابدبختی می توانیم از شهرک پا بیرون بگذاریم جوری که یک روز قبل ...
19 فروردين 1395

حس بی پایان مادری

  انروزها فقط من بودم ومن درس  وکتاب وکار ودادگاه ودوستانم وخانواده ام که همیشه  مایه ارامشم بودند بعد مردی از تبار خوبیها از نژاد مهربانی همرا ه و همسفر من شد در مسیر زندگانی سالها در کنا ر هم کار کردیم وکتاب  خواندیم  وسفر رفتیم گشتیم وگشتیم تا زمانی که من نام مادر را  از خداوند تمنا کردم وبار دگر مادر شدم اری یک تجربه تلخ  را سپری کردیم وجواب ازمایش نوید اغاز دوباره بود من بار دیگه باردار بودم وحس ترس ونگرانی دوباره چنگ می زد به گوشه ای قلبم با خود عهد بستم به گذشته نیندیشم ولی مگه می شد  روزهای نه چندان اسا ن اغاز شده بودومن  مشتاق ونگران در ستیز ..گاه ناامید وگاه امید وار روزگار سپری می ...
12 فروردين 1395