هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

نوروز

1395/1/19 23:07
نویسنده : سولماز
494 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلهایی مامان فردایی چهارشنبه سوری صبح زود عازم شمال وبا به قول شما خونه دریا شدیم چهارشنبه دایی اراز ومادر جون وپدرجون ومائده جون ودایی فراز خونه ما بودن ودر بالکن خونه جشن گرفتیم وبعد ما به اتفاق مادر جون وپدرجون عازم شمال شدیم  وداییفراز باید پنچم می رفت پادگان ودایی اراز ومائده جونم اصفهان روزهایی اول هوا عالی بود من شروع به خونه تکونی ویلا کردم وکار وکار شما پی شیطنت وشیطنت 

ویلاو محوطه وساحل خییلی دوست دارید ومخصوصا همسایه ها هم شما را بی نهایت دوست دارند وعید ها تقریبا تمام ساکنین شهرک می اییند وکلی بچه هست که از صبح تا غروب بازی کنید ویازی ..جوری که بابدبختی می توانیم از شهرک پا بیرون بگذاریم جوری که یک روز قبل از تحویل خواستم برم تا برای ویلا وسفره خرید کنم شما ها انقدر نق زدید وگریه کردید که با اعصا ب خورد راهی خرید شدم وارشا انقدر بد قلقی کردی تا خوابیدی راستی همانروز بانویی کوشا وهانا راشناخت وگفت وب شمارا می خواند من انقدر از دست شما کلافه بودم که یادم نیست که از ایشون قدر دانی کردم با نه وشرمنده شدم

بعداز تحویل خاله نازی وبچه ها از تبریز امدن وشما کلی ذوق کردید ودر کنار عماد وبسنا کلی بازی کردید نهم فروردین ساعت یک از ویلا در امدبدم یازده شب رسیدم تهران وخاله نازی هم دوازدهم برگشتند تبریز سیزده بدر هوا بس نا جوانمردانه سرد بود و زمستان اضافه کاری ایستاده بودوعصر فقط یک سر رفتیم پارک اب واتش وشام خوردیم وبرگشتیم واز چهاردهم هم شما رفتید اموزشگاه 

شمافرشته ها  بی نهایت با نمک شدید وهم چنان حاظر جواب

سر سال تحویل بهتون می گم نگاه به ماهی کنید معلق می زنه یادمه من تمام بچگیم نگاهم به تنگ ماهی بود تا ببینم معلق زدنش می خندید ومی گوید شوخی با مزه ای بود ماهی که پا نداره  

هانا از من می پرسی من مامان می شم می گم بله زیبا ترین مامان دنیا رفتی اطاقت گریه می کنی بهت می گم هانا چرا گریه می کنی می گی من نمی خواهم مامان بشم چون باید هی راه برم وکار کنم خسته می شم

ارشای من کیسه خرید تودستم سریع از من گرفتی ومی دهی به بابا که مامانم ..خانمه... خسته می شه باید بهش احتراس بگذاری (احترام) بگذاری

کوشا از دستت ناراحتم امدی می گی من وبه خاطر خودم ببخش اخه دیگه کوشا نداری ها فکر کن ببین چقدر دوستم داری

بهتون می گم گوش کنید با سه تاتونم با عصیانیت ...به هم نگاه می کنید وخندان به هم می گوید تو گوش کن با تو ودیگه صدای من نمی شنیدید چون به خنده وشوخی رفتید ومن ماندم حالا چه کنم 

یه روز توویلا کلی تمبز کاری کرده بودم ومی خواستم بالا استراحت کنم که شما تمام اسباب بازیهاتون ربختید وسط وقتی صحنه را دبدم کلی داد وبیداد کردم کمی که ارومتر شدم ارشا امدی می گی بیا یه معامله کنیم تو اسباب بازیهایی ما را با خبال راحت جمع کن به شرطی که داد نزنی ما موافقیم ما هم می رویم حباط بازی می کنیم خونه نیستیم قبوله 

اموزشگاه وتیجرهاتون به شدت دوست دارید جوری که هر چیزی می خرید برای اونها مخصوصا تیجر سعیده برمی دارید حاله نازی می گه هانا ارشا کوشا برای من چی خریدید می گویید هیچی ارشا وکوشا به نازی توضیح می دهند که می خواستند حیوانات بردارند براتیجر سعیده مامان سولماز حتی یکدونه هم نگذاشت نازی می گوید خوب باشه بریم برا من برداریم هانا سربع می گه نمی شه چون تیجر سعیده از همه مهربونتر وشکلات بهشون می دهدوالان داره غصه می خوره که سه قلو ها نیستند ارشا می گه شایدم داره گریه می کنه کوشا هم می گه بیچاره  نازی مرده بود ازخنده

دوستتون دارم باور کنید که زمانه گاهی سخت وسخت می گذره ولی تمام این سختیها با یک لبخند شما وبا بوسه شما سهل واسان می شه چه خوب که هستید وجه خوبتر که بند دل منید 

 

پسندها (3)

نظرات (0)