هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

روزنگار کلاس بچه ها

دیروز دومین روز کلاس خلاقیت مادر وکودک بود کلاسها جالب چون من جای شما شعر یاد می گیرم گل بازی می کنم  و...... دوشنبه روز اول بود وشما باید نقاشی می کشیدید ارشا که طبق معمول تا دستش رفت سمت رنگ بچه ام گریه کرد وگفت اخی ما که دستمون رنگی بود اومدیم بریم دستش بشوریم که جشمتون روز بد نبینه یکمی از موهاشم رنگی شد .این کجایی دلمون بگذاریم خدا می داند خلاصه ارشا رو فاطمه برد دست وپا ومو هاش شست ویک قلم مو دادیم دستش که اقا با اون نقاشی بکشد .کوشا هم گریه که بگذار من برم جامپینگ وسرسره ومحوطه بازی واما هانا ار نوک مو تا نوک انگشتاش رنگ خالی بود وجای ورق نقاشی خودش ومن وفاطمه رو نقاشی می کرد ودروغ نباشه هر از چندگاهی هم نوک قلم موش سطح و رق لمس می ک...
9 13

من وپرستارها

از اونجای که همیشه اعتقاد داشتم خدای بالا سر مواظب مخلوقی که خودش خالقش هست واگر دنیا با تو سخت شد تو با هاش نجگند وبپذیر که باید حلش کنی واگر حل نشد به ارامی از کنارش بگذر ماجراهای من وپرستارها در این ۲۴ ماه هم خود داستان ناگفته  است که خود شاهنامه ای برای خودش .واز اونجای که معتقد بودم که باید دقت شود در انتخاب پرستار به دلیل وجود فرزندان با وسواس تمام کسی را از دوستان دور انتخاب کردیم که حتما هم مورد اعتماد بود وقرار شد از روزی که بچه ها میاین از دستگاه به خونه کارش شروع کنه .خوب دست بر قضا فرشته های من اذر بدنیا امدن در هوای سرد وپاییزی هر روز ما یک ماجرا داشتیم  بااین به اصطلاح پرستار امروز مهمون داشتند باید زود می رفت فردا ماشین گیرش ...
10 13

دلم گره خورده با اسمان ابری خداوند

دیشب تصمیم داشتم به تقلید از وبلاگی های عزیز من هم برخی از واژه های بچه هارو که می گند  را  امشب بنویسم تا یادم نره و افسوس نخورم .ولی دلم گره خورداز اول صبح با اسمون خدا دلم گرفت وروحم ازرده خاطر از روزمرگی زندگی کز کرد در گوشه ای .دلم ابری وخسته از کارهای کرده ونکرده وآزرده از دعواهای  کودکانه و گوشهایم خسته از صدای عمو پورنگ .ذهنم هوای پرواز داره هوای ارامش دلم گرفته از تب کردنها خسته ام از بیداریهای شب به کدامین گناهی محکوم به تنهای شدم محکوم به شکستن در خودم به کدامین حقی ذهنم ازرده فرداهای نیامده فرزندانم .دلم هوای کتابهام  را رو کرده هوای کارتونی که ته انباری داره خاک می خوره .دلم هوای روزهای را کرده که سرمست از باران قدم میزدم در خی...
11 13

تولد بچه ها به قمری

عزیزان  من این چند روز دارید با مریضی دست وپنچه نرم می کنید البته با وجود هوای بد شهرمون منو بابایی هم مریضیم چه برسه به شما .بچه ها امروز تاریخ تولدتون به قمری یعنی شما یک روز قبل از تاسوعا متولد شدید واین شد که مامان نذر سقایی کرد تا۳ سال  برای شما .وبهمین دلیل ۳ روز پیش لبا سها تون  وپرچمهای کوچکی رو که باید پخش کنید بین بچه هاوامروز هم رفتم وابمیو هاتون رو گرفتم تا به امید خدا پس فردا پخش کنیم . گلهای من با وجود شما مجددا متولد شدم وبا نفس شما نفس می کشم با نگاه شما می بینم وبا خنده شما خنده وبا گریه تون گریستم ۲ سال که مادرم  ۲ سال که بالاترین عشقها رو تجربه می کنم وبه خود می بالم که فرزندانم باور دارند عشق من را وبا هر پرسشی...
21 13

ماه محرم

باز محرم همسو با باد پاییزی از خیابونها وکوجه های شهرم گذر کرد و به در هر خونه ای ارام ضربه ای زد وهمه رو یک پارچه سیاه پوش وعزا دار کرد ویک بار دیگه دلهای زمینی را راهی اسمون خدا کرد وخود به تماشای اه واندوه مردم ایستاد. مردمی که با فرارسیدن این ماه بیشتر به یاد ارزو ها وحاجتهاشون بودن .مردمی که اشک ریختن وتمام باور هاشون صدا زدن وباز چشم امید بستن به خدای که مرهم همه حاجتهاست ومن هم بسان مردم کشورم بازد ست دعا بلند کردم برای تمام عزیزانی که در زندگیم ویادم بودن ومانند تمام مادران اشگ ریختم ودعا کردم برای ۳ سقای کوچکم . سقاهای که اجابت دعای مادر بودند در سالهای نه چندان دور .ومن اعتقاد دارم که هر فرزندی اجابت دعای پدرومادرش مانند شما. ومن ...
25 13

فرازو ............تغییرات در قالب وبلاگ

می خواهم از برادرم بنویسم برادری که با وجود تفاوت سن زیاد حامی و دلگرمی خواهر در تمام لحظات  نیازش فرازی که در مواقع نیازم اولین کسی که به یادش می افتم فرازی که با هاش بچگی کردم والان بزرگی رو به من می آموزه فرازی که لایق به حق اسمش وبا وجود سن کم بسیار بزرگتر از سنش .فرازی  که کمکم کرد تا بتوانم داشته باشم یک جای کوچک در این دنیای مجازی که برای من هرگز مجازی نبوده چون اینجا خونه  خاطرات من وکودکانم ودر واقع خونه ای رو دارم که معمارش فراز  اینجارو دوستش دارم چون با دست یکی دیگه از عشقهای من برای بهانه های زندگیم ساخته شده .اینجا رو دوست دارو چون رد پای برادرم و چهره اون برایم به ارمغان می آره .دوست دارم چون یاد حرص خوردنش وسکوتش در پی اشتبا...
25 13

حکایت ما وعاشورا

در صبح عاشورا با کمک خاله فاطمه لباس سقای اول به تن هانا وبعد تن ارشا ودر اخر هم تن کوشا کردم وخیلی ناز شده بودید .چشم خدا به شما.الحق که لباس سفید بهتون خیلی می ایدومامان وبابا به تماشای شما نشسته بودیم وخدا رو به واسطه شما بار دیگه شکر گفتیم ومادر جون برای امروز سه تا پلیور سفید بافته بود واز زیر تنتون کردم تا سردتون نشه واقعا دستش درد نکنه توی این سالها خیلی براتون بافته .خلاصه رفتیم میدان کاج خیلی شلوغ بود ومیدان بسته  بودند ولی پدر جون صبح  زود ماشین برده بود گذاشته بود نزدیک میدان تا اگه نیازی بود در دسترس با شه خیلی ها ازتون عکس گرفتند من کلا این کار دوست ندارم ولی اونروز هیچی نگفتم بماندکه حتی در اون روز  هم مردم راحت نمی گذارند .نم...
25 13