هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

حکایت ما وعاشورا

13/0/25 23:0
نویسنده : سولماز
229 بازدید
اشتراک گذاری

در صبح عاشورا با کمک خاله فاطمه لباس سقای اول به تن هانا وبعد تن ارشا ودر اخر هم تن کوشا کردم وخیلی ناز شده بودید .چشم خدا به شما.الحق که لباس سفید بهتون خیلی می ایدومامان وبابا به تماشای شما نشسته بودیم وخدا رو به واسطه شما بار دیگه شکر گفتیم ومادر جون برای امروز سه تا پلیور سفید بافته بود واز زیر تنتون کردم تا سردتون نشه واقعا دستش درد نکنه توی این سالها خیلی براتون بافته .خلاصه رفتیم میدان کاج خیلی شلوغ بود ومیدان بسته  بودند ولی پدر جون صبح  زود ماشین برده بود گذاشته بود نزدیک میدان تا اگه نیازی بود در دسترس با شه خیلی ها ازتون عکس گرفتند من کلا این کار دوست ندارم ولی اونروز هیچی نگفتم بماندکه حتی در اون روز  هم مردم راحت نمی گذارند .نمی دانم درست یا نه ؟ولی واقعا  دلم می خواهد یک بار با شما برم بیرون وازاد وراحت باشم مثل بقیه. بگذریم

ارشای من با دیدن دسته شروع به دست زدن کردی واقعا با مزه شده بودی واینهم عزاداری از نوع خودت بود اونقدر پاک ومعصوم دست می زدی که مطمئن بودم خداوند مهر بون این رو هم می پذیرد

ولی کوشا تمام هوش وحواست به علم بود اشاره می کردی که از اونها می خواهی تو مثل مادرت عاشق علمی این به خوبی معلوم بود وتوعزیزترینم در پی علم روان بودی ومن چقدر دوست داشتم نگاهت که حتی بدون کوچکترین پلک زدنی زل می زدی به جلال وجبروت علم

واما هانا یکدونه دخترم تو اول هنگ هنگ بودی ولی بعد با تمام وجودت به همه چیز نگاه می کردی وقتی ازت خواستم برای من وبابایی دعاکنی دستت  بالا گرفتی گفتی دعا ومطمئنم خداوند تمام دعاهای تو فرشته کوچولو روبراورده میکنه.

خلاصه ما نمی دونستیم تو حال وهوای خودمون باشیم یا پاسخگویی مردم .وشما  وروجکها  چند قدمی در اغوش بابا وپدر بزرگها تو دسته راه رفتید ومن ومامانی هم پرچم وابمیوه ها رو بین مردم پخش کردیم .وحول وحوش ظهر بود که هوا سرد شد وشمابا خاله فاطمه {پرستار جدیدتون}رفتید تو ماشین پدر  جون ومن یک وقت به خودم اومدم که دور ماشین کلی ادم بود و من به چند نفر گفتم باور کنید غذا نذری پخش نمی کنند واونجا سه تا بچه است همین خلاصه ظهر امدیم بابایی محمد رضا رو برسونیم وبرگردیم خونه عزیزکم هانا خیلی بالا اورد ومجبور شدیم ماشین رو نگه داریم وبا هر سختی بود رسیدیم خونه وکلی اسپند وصدقه دادیم .وغروب هم خاله سالومه زنگ زد که بیاد خونه ما ومن هم با ارشا بازی می کردم و بعد تو پسرم دلستر خوردی ریختی روت با هم رفتیم که لباستو عوض کنیم .بدو بدو دستت تو دستم بود وخوب وخوش  بودیم ولی زمانی که گذاشتمت روی تخت تعویض پوشک شروع کردی به گریه وجیغ وداد ودستت گرفتی درد درد گفتی : هول کرده بودم اول نگاهت کردم ببینم واقعی یا نه؟دیدم بله وهر لحظه هم بدتر می شه .خلاصه خدا می داند که من وبابایی چه حالی شدیم :وسریع رسوندیمت بیمارستان عرفان خانم دکتر کشیک گفت باید عکس بندازی که من بهش توضیح دادم که مشکلی پیش نیامده   زمین نخوردی ویا به چیزی نخوردی  که بخواهیم عکس  بگیریم وشروع کرد به معاینه دستت به ارامی وگفت که در  رفته ودستت گرفت وکمی چرخوند واستخوانت صدای داد وگفت :جا اقتاد وتو هم گریه ات بند امد وبا همون دست اجسامی که خانوم دکتر داد گرفتی وبخیر گذشت وما برگشتیم خونه .ودیدم خاله سالومه امده وخلاصه شروع کردی به بازی بدون اینکه بدونی که بر ما دو نفر چه گذشت ودایی فراز هم از امامزاده صالح تجریش زنگ زد که نیت کنم واون شمع بگذاره ومن هم ارزو کردم ونیت کردم مانند همه .واینطوری گذشت عاشورایی امسال در خانه ما راستی روز تاسوعا رفتیم برای غذای نذری تا اقا اومد به من غذا بده کوشا بغل من بودی و سریع گفتی: من و اقا هم به تو یک غذا داد امسال بزرگتر شده بودید ومن هم راحت تر از پس امور برامدم البته با کمک بابایی ومامانم وپدر بزرگها وخاله فاطمه  و به قول  خودم همه یاری کنند تا من بچه داری کنم وخداوند هم باز نشانه دیگه براتون فرستاد که حکایت از مواظبت از شما میکرد یعنی وقتی رسیدیم خونه چنان یکهو تگرگی ریخت که باورم نمی شد وخدا رو شکر کردم که شما ها بیرون نیستید وگرنه قریب به یقین سرما می خوردید. ودر اخر امیدوارم خداوند تمام حاجتمندهارو  حاجت روا کنه .امین

عکسها در ادامه مطالب

 


  •  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)