هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

اولین سفر

بچه های گلم بلافاصله بعد از سال تحویل به دیدن مادر جون وپدر جون وداییها رفتیم اونموقع فاصله خونه مون یک در بودو بعد با سلام وصلوات راهی ویلامون ومن از قبل داده بودم همه جا رو تمیز کرده بودن وتخت مهمان روهم اورده بودن پایین فکر کنم شما پایین راحتر باشید خدا رو شکر جاده خلوت بود بیچاره پدر جون تنها بود چون مادر جون تو ماشین ما بود برای کمک وانصافا شما هم اذیت نکردید ولی وقتی رسیدیم فکر کنم چون جایی جدیدی بود نخوابیدید چون تو خونه هم وقتی شمارو ازپذیرای می اورم اتاق نمی خوابید ولی بعد دو سه شب بهتر شده بودیدولی توقع داشتید تا پاسی از نیمه شب توکالسکه  در محوطه بگردونیمتون خلاصه که اصلا فکر خونه اومدن نبودیدتا میامدیم داخل گریه سر میدادید خدارو...
5 13

اغاز دیدن

با پاره شدن کیسه اب هانا در یک سحرگاه سرد پاییزدر ۱۳ اذر ماه شماوارد مرحله جدیدی شدید به اسم زندگی در اون صبح زود من ومامانم وبابا روانه بیمارستان صارم در منطقه اکباتان تهران شدیم شما فسقلی ها عجله کرده بودید ومن بارداریم در هفته ۳۵ داشت خاتمه پیدا می کرد بابا از همون اول بامن وارد اطاق عمل شده بود ودخترکمون در ساعت ۲۸/۱۰ وارشای عزیز در ساعت۲۹/۱۰وکوشای گلم در ساعت۳۰/۱۰ تحت نظر دکتر ابوطالب صارمی پا به  این دنیا نهادید وصدای گریه شما زیباترین ملودی بود که برام نواخته می شد با گریه هر کدام از شما من هم از شوق گریه می کردم ویادم از همان لحظه مشتاق در اغوش کشیدنتون بودم ولی این دنیا بی رحمانه به استقبال از شما امده بود وشمارو به بخش مراقبتهای و...
12 13

همزمانی دو رویداد

۱۴ اردیبهشت در تقویم زندگی من یکی اززیباترین روزهای خداوندی است روزی که فرشته های خداوندی محمد رضا رو روانه کره زمین کردن وسالروز تولد همسر وهمراه خوب زندگیم من همیشه در چنین روزی عاشقانه در تکاپوی جشن بزرگ ویا کوچک برای همسرم بودم دوست داشتم این روز جاودانه تر کنم به خاطر همین جشن اسم گذاری شمارو که به خاطر کوچکیتون هنوز نگرفته بودم در انروز گرفتیم البته نهار مهمان دعوت کردیم و بابا در گوش هانا اذان گفت وپدر جون در گوش کوشا وارشای گلم در اغوش پدر بزرگ یادم وقتی اذان می گفتند گریه می کردم وخدا را به خاطر بودن تک تکتون شکر میگفتم وازش می خواستم حافظتون باشه همین گونه که تا حالا بودودر اخر مثل همیشه خواستم هرگز دستمون در زندگی ول نکنه وبعد کی...
12 13

فراموشیهای مادر

میخواستم از نشستن شماها بنویسم از زمانهای که به سختی مینشستید هر چقدر فکر کردم یادم نیامد که کدوم ماه تابستون ۱۳۹۰ نشستید با خودم تلخ شده بودم که چه زود یادت رفت وتو چگونه مادری هستی؟نمی دانم شما مقصرید یامن شمای که هرروز بزرگ بزرگتر می شید وماجرای جدیدی دارید یامن  که پیر وپیرتر برای به یاد اوردن تمام خاطرات شما دلم برای نوزادیتون تنگ شده وکنارتون دراز کشیدم وباتمام احساسم بوتون کردم هنوزبوی نوزادی میدادید بوی نو شدن زندگیمو .خیلی فاصله نگرفتید ومن باز دلم هوای اون دوران کرد یادم هانای من تنها۳ ماه داشت ومی توانست با اون دستهای کوچک شیشه شیرش بگیره .دلتنگی من نشانگر یک دلیل تلخ بود سیراب نشدن از اون دوران اون دوران با چنان ترسی گذشت که فرص...
12 13

هانا پناه وامید مادر

م             می خواهم از تو بنویسم از دخترکم دخترکی که از حالا پناه خانواده کوچک ما شد از تو که چه زود یاد گرفتی خواهرانگی و نوازشهای مادرانه را از تو که بااون دستهای کوچکت چه زیبا پاک میکنی اشکهای مادررا  در لحظه های دلتنگی وبا چه زحمتی پتو میکشی به روی برادرانت وچه زیبا می بوسیشون وببل گویان در اغوش کوچکت جاشون می دهی .عزیزم کوشا چند روز تب داره ووقتی گریه می کنه چشمان توچه نگران می شه برای برادرت وچه معصومانه ناز میکنی وسعی میکنی پاک کنی غم از چهره برادرت و مهربونیت یادم میندازه که تو یک خواهری باتمام خصوصیات مادرانه. وقتی با زبون نه چندان واضح دستور غذا خوردن می دهی وچه زود ایینه شدی در مقابلم در   لحظات عصابانیت...
12 13

تولد یک سالگی

تولذتون مبارک فسقلی ها بالاخره ۱ ساله شدید ومن یک افرین به خودم ومحمدرضا گفتم که بالاخره توانستیم و جالب اینکه روزهای که اینقدر برای من طولانی و سخت گذشت برای بقیه به سرعت گذشته اغلب افرادی که دعوت میشدن میپرسیدن که یک سال شد؟ومن در جواب میگفتم بچه همسایه زود بزرگ میشه ولی فقط خدای مهربان شاهد وناظر روزگار سخت ما بود روزگاری که من از درد خستگی بیهوش می شدم ومحمدرضا بارها شده بود که ۳ شبانه روز نخوابیده بود دراین مدت به خوبی درک کردم معجزه عشق که با چه قدرتی تورا مقاوم میکنه در برابر سختیهای که خواسته ونا خواسنه از جانب معشوق به توتحمیل می شه و زیباست دیدن حس پدری همسروبابایی رو که به وسعت تمام اسمانهاست وچه ارامشی داره لمس ارامشی روکه مردی ...
13 13

18 ماهگی

بالا خره لحظه ای فرارسید که همه مادران ترس داشتند از رو به رو شدن باان زمان واکسن 18 ماهگی من هم  کلی شنیده بودم راجبش وکلی هم توصیه وتجربه دیگران را یدک میکشدیم با خودم وحس مادریم نهیبم میزد که کمی دیر کنم وچند روز بعد ببرمشون وعقلم فرمان حرکت می دادوتمام کردن این قضیه را. چون نمی توانستم از همه تون مراقبت کنم تصمیم گرفتیم ارشا  وکوشا رو اول ببریم . بردیم وبچه هام چقدراشک ریختن چه شاد رفتند وچه غمگین برگشتند وتقریبا 3یا4ساعت بعد اول کوشا وبعد ارشا پاش گرفت وشبم به تب گذشت و2 روز طول کشید ومن چقد دلم می خواست دوباره بدوید وراه بروید وبعد نوبت هانا شد همیشه تا خونه گریه می کرد ولی در عجبم ازاین دختر که خیلی کم گریه کرد ولی تقریبا از همون لحظ...
13 13

دومین عید ویلای شمال

سلام امسال دومین عید باهم تجربه می کنیم وچه ماجراهای داشتیم باشما وروجکهاما تمیز کردیم شما کثیف شیشه ودر دیوار مقیاس اندازه گیری قد شما شده برای ما تو کتابی می خواندم دست کودکان بالا وبالاتر می رود تانیست شود واین جمله کتاب من به اینده ای برد که شما بزرگ شدید ومن وبابا تنها یم مثل سالهای گذشته وخودازاریهای ذهنم فوران می زدنند که اگه رفتن وبهتون سر نزدند؟ اگر رفتند یک جای دور؟واگر های بی شمار با خود گفتم پاشو والان را دریاب ولذت ببر .عزیزان من با رویش دوباره زمین ماهم دوباره سبز شده بودیم وبا نشاط وشما کم کم داشتید به دیوار تکیه کنان قدم بر می داشتید وچه زیبا بود دیدن تلاشتون برای بزرگ شدن 2روز قبل از سال تحویل برای ااولین بار رفت...
13 13

تابستون نصفه نیمه

تابستونم مثل بقیه فصلهای زیبای خدا به سرعت اومد ورفت وما مثل بقیه فصلها برای سپری کردنش نقشه ها کشیدیم ولی صد افسوس وهیچ اتفاق خاصی نیافتاد تولدمن هم تو سکوت جمع خودمون +خانواده من ومامان وبابایی محمدرضا گرفته شد خدا نکنه ادم گرفتار روزمرگی زندگی بشه که میمیره والبته تولد دنیز عزیزم داشتیم ۱۸ ساله شده بود ودحترک کوچک دیروز تبدیل به خانوم جوانی شده بودکه خیلی زود پر باز می کرد برای پریدن و وارد جامعه شدن باید بیست داد به زحمتهای مادری که نقش دوست داشت برای یگانه دخترش چشام میبندم وخودم میسپارم به دست رویا زمانی که دردانه من هم دستش از دستم ول میشه ووارد دنیای جدیدی میشه چقدر می ترسم از روزهای که هنوز نیامده وبه همان اندازه چقدر مشتاقم برای د...
16 13