هانا  ارشا کوشا هانا ارشا کوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات تلخ وشیرین سه فرشته

شهریور نامه

1394/6/30 23:04
نویسنده : سولماز
473 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بچه ها باید بگم ابن ماه اتفاقهای خییلی خوبی افتاد وما چندروزی رفتیم شمال بعد هم خونه خاله رویا بودیم و چند تا از دوستان وبلاکی را دیدیم که خییلی خوش گذشت یک شب رفتیم خونه خاله مریم وهلن وبعدهم خونه مامانم وخاله مریم ودنیز وبهادر امدن خونه امون با عمو بابک از بوشهر وهفته اخرهم رفتیم تبریز و از اون جا هم  ماکو وکشت وگذاردر اطراف تبریز وشما هم خوشحال بودید که در کنار عماد وبسنای گلم بودید وچه خوب میزبانهایی بودن  وسما هر کار خواستید کردید با وسابلشون

راستی اموزشگاهتونم عوض کردم واز اون محیط سرد وخشک اموزشگاه اتیه سازان اوردمتون به یک محیط ازادتر وشادتر ارشایی مامان کم کم داشتی ناخن می خوردی ار وقتی از اونجا امدی بیرون خییلی کم کردی خدارا شکر انصافا پرسنلش خوب بودند غیر از مربی ومدیرش که فردی بود به شدت دهن بین وخود شیفته  اوایلش می ترسیدم که مبادا لطمعه بخورید ولی خدارا شکر به سادگی جذب شدید هم محیط بزرگتر وهم نزدیک به خونه وهم بسیار شادتر  وازادتر  وشما با اشتیاق بیشتری می روید اسم اموزشگاهتون  قاصدک سپید  که خیابان دادمان شهرک غربه

جانم بگه شما همچنان حاظر جواب تشریف دارید ودعوا وداد وبیداد کماکان به قوت خودش باقی یه اتفاق مهم هم که افتاد  در تبریز به اتفاق مامانم وخاله نازی وعماد ویسنا وکوشا  رفتیم گوش دخترک نازم سوراخ کردیم وشما همچنان شجاع واصلا گربه نکردی ووقتی از یغل خاله نازی امدی پایین نقطه بالاتری از گوشت نشون دادی گفتی مامان بگو اینجارا هم سوراخ کنه ومن مات ومبهوت فقط نگاهت کردم 

ارشا وکوشا در تبریز می گفتند چرا انگلیسی ابنها ابنجوری

وهانا وقتی برادرات می خواستند  جایی بروند می گفتی نروید مگه نمی بینید ما اینجا غریبیم  با بابایی رفتیم میلادنور وقتی سوار ماشبن شدید برگشتید بهش می گویید زشت نبود براما هیچی نخریدی ببین ما کیسه خرید نداریم ما خانواده تو هستیم

تو بازار شمال بعد از خرید بکی دو قلم خرت وپرت بهتون گفتم دیگه پول ندارم تمام شد برگشتید باهم می گویید سکه که داری نداری می گم نه ندارم می گویید کارت  چی کارت داری نداری

راستی جدیدا تا می خواهم دعواتون کنم سریع می گویید مامان امروز خییلی خوشگل شدی ها بچرخ ببینمت 

من نمی دانم چرا وقتی می خواهید خراب کاری کنید وبا تو طئه کنید اینقدر با هم خوبید وصمیمی گاهی احساس می کنم از نگاه هم خییلی مسائل را در ک می کنید ویا اگر کسی به یکی از شما حرفی بزنه ابنطوری دفاع می کنید ولی در حالت عادی دعوا دعوا......

امیدهای من دیگه روزهام مال خودم نیست وشما تک تک ثانیه ها را مالک شدید ومن مشتاقانه به نظاره شما نشستم تا باور کنم مادر بودنم را 

خدایا تو حافظ باش سه فرشته ام را که اغوشی به امنی اغوشت سراغ ندارم

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان دوقلوها
11 مهر 94 9:17
الهی که همیشه خوش و سلامت باشید و به گردش عزیزم . چقدر عشق میکنم وقتی سخنرانی های این وروجکارو میخونم
سولماز
پاسخ
قربونت برم اعظم جون وممنون
mahsa
15 مهر 94 9:41
خدا حفظشون كنه نميدونم چرا اين پست از زير دستم در رفته بود و من دير دارم ميخونمش ساناز جون منتظر پست جديدت هستم
سولماز
پاسخ