دل نوشته
کودکانم از سر اغاز بودن شما من محکوم شدم در مادر ی هاییم در کردارم ...محکوم شدم که حساسم اری من حساسم به تک تک لحظه هایی بودنتان حساسم به نفس هایی شبانگاهتان به پوشش تان نیک می بینم کودکی هایتان کم رنگ کم رنگ می شود همان گونه که دوره کولیک ودردهای نوزادی نخوابیدنهای مداوم به پایان رسید همان طور که بای بای کردیم با پوشک وشیشه شیر پستانک دوره ای اطاق اطاق غذا دادنها هم به پایان خواهد رسید باور کنید کوچک شدن اغوشم را هر روز احساس می کنم وتنگ تر در اغوش می فشارمتان می دانم حساسم می دانم خیلی روزها فنجان چای یخ زده ام را از دسترس شما دور نگاه می دارم می دانم تلاش برای نظافت وگرد گیری روزانه مرا خسته تر از خسته کرده می دانم کمتر حظی از مهمانی وگردشهامی برم بس که دوانم در پی گامهایی شما گاهی ایستاده وسر در گم ار فرار روزگار گاهی خسته ار تکرار روز ها از خدایی مهربانم می خواهم در کنار فرزندانم باشم ومجال بودن را بدهدانگار مسئله ناتمامی در این دنیا دارم نه اینکه از مرگ بترسم من سالیان سال است که حل کردم وووولی با خود می اندیشم شما چه؟؟؟؟؟
گاهی روزهایی پیش رویمان را تجسم می کنم روزهایی را که شما بزرگ شده واغوش من کوچک کوچکتر شده روزهای را که خانه ای تمیز را هرروز باید تمیزتر کنم قدم هایی که انقدر قوی خواهند شد که از من دور دور تر شوند روزگاری که عطر چای تازه دم شده فضای خانه را احاطه کرده ومن چشم به راه شماییم روزهایی که دیگه مجبور به پارک رفتن نیستم ودر خاطرات این روزها غرقم
کاش بگذارند حساس باشم کاش ملامتم نکنند ولذت مادری ام را از لابه لای خستگی هایم ببینند کاش بگویند تنگ در اغوش بگیر هر روز پایان یک روز از کودکی است کاش باور کنن جبغ وداد زندگی لذت بخش است وسکوت خاته در اینده نه چندان دور از راه خواهد رسید بگذارند مادر ی کنم هر جور که می خواهم
فرزندانم من شما را به دست پرور دگار خودم می سپارم خدایی من مهر بانترین وعزیزترین حامی است پروردگاری است که مرغان مهاجر را راهنماست خدایی که ارامش را به قلب شما هدیه می دهد